کاغذهاي سفيد روزنامه

لورکا ياري
lorcca@yahoo.com

زن با عصبانیت دستش رو میکوبه روی میز و داد میزنه : تو رو خدا بس کن . میخوام باهات حرف بزنم . مرد ابروهاش رو میگیره بالا و آروم روزنامه رو تا میکنه و میذاره روی میز : بفرمایید . گوش میدم ؟
زن می خواد شروع کنه به حرف زدن . با خودش فکر میکنه از کجا شروع کنه . اصلا باید حرف بزنه ؟ نگاهش چشمهای بی تفاوت مرد رو به دنبال کنجکاوی ای برای شروع صحبت میگرده . دلش می خواد مثل قدیم بدون گفتن چیزی حرف هم رو میفهمیدن . دلش میخواد میشنید که اون میگه :" اِ .عزیزم ؟ چرا این طوری شدی ؟ من رو ببخش که مدتی ست حواسم به تو نبوده . و اینکه ننشستیم با هم کمی حرف بزنیم . کمی کارم زیاد بود . ولی تکرار نمیشه . قول میدم ". تو دلش داد میزنه : نگاهم کن . مرد بدون هیچ لحن خاصی میگه : هر وقت خواستی برام بگو . و همزمان خودش رو میکشه جلو که روزنامه رو برداره .
زن باز جیغ میزنه : خواهش میکنم صبر کن . الان میگم . و بغض میکنه . مرد نگاهش میکنه و میگه : خوب من که دارم گوش میدم . و خیره میشه تو چشمای زن . زن احساس بدی داره . حس میکنه چقدر نگاهش غریبهَ س . احساس میکنه جای چشماش دو تا حفره خالی وجود داره . مثل اسکلت . و سعی میکنه به یاد بیاره چند سال است که اون شبیه اسکلت شده ؟ نگاهش میفته روبروی دیوار پشت سر مرد . کاغذ دیواری صورتی با گلهای ریز زرد . یادش میاد که مرد رنگ صورتی رو دوست نداشت و این رو به اصرار اون خریده بود . احساس میکنه که چقدر از رنگ صورتی متنفر شده و فکر میکنه شاید اگه کاغذ دیواریها سفید بودن این دیوار الان بینشون نبود . سعی میکنه فکر کنه چه چیزهای دیگه ای این دیوار رو ساختن ؟ مرد خیره نگاهش میکنه . دلش میخواد مثل بازیهای دوران بچگی بگه "موچم" و زمان رو متوقف کنه . چشمهاش روی دیوار حرکت میکنه ، به دنبال چیزی که این دیوار رو توجیه کنه . ساعت . ساعت 5.10 دقیقهَ ست . تا 20 دقیقه دیگه اون پسرک بهش زنگ میزنه . فکر میکنه تا 20 دقیقه دیگه مرد اینجا نشسته یا میره بخوابه ؟ فکر میکنه دوسال پیش وقتی که مریض شده بود ، مرد چند شب بدون اینکه بخوابه همینجا بالای سرش نشسته بود . خدا خدا میکنه تو این 20 دقیقه مریض نشه . مطمئن نیست میخواد به اون پسرک چی بگه . فکر میکنه که چقدر صدای زنگ تلفنشون بلنده و احساس میکنه چقدر از اینهمه صدای بلند بدش میاد . شاید بهتر باشه صداش رو کمتر کنن . " صدای تلفن رو دوست نداری یا صدای اون رو ؟" دلش نمیخواد به خودش جواب بده . مرد چشمهاش رو ریز کرده و به روزنامه روی میز خیره شده . به دیوار صورتی پشت سر مرد نگاه میکنه و احساس میکنه باید این دیوار رو سفید کنن . باید زنگ تلفن رو کم کنن . باید بهش میگفت . باید به مرد هم میگفت . باید اون بدونه . باید میگفت ... " من دارم بهت خیانت میکنم !" . مرد آروم نگاهش رو میاره بالا و با لبخندی میگه :" میدونستم . راحت باش " و همزمان دولا میشه تا روزنامه رو از روی میز برداره .
کاغذهای روزنامه سفیده ...

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30430< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي