|
زن با عصبانیت دستش رو میکوبه روی میز و داد میزنه : تو رو خدا بس کن . میخوام باهات حرف بزنم . مرد ابروهاش رو میگیره بالا و آروم روزنامه رو تا میکنه و میذاره روی میز : بفرمایید . گوش میدم ؟ زن می خواد شروع کنه به حرف زدن . با خودش فکر میکنه از کجا شروع کنه . اصلا باید حرف بزنه ؟ نگاهش چشمهای بی تفاوت مرد رو به دنبال کنجکاوی ای برای شروع صحبت میگرده . دلش می خواد مثل قدیم بدون گفتن چیزی حرف هم رو میفهمیدن . دلش میخواد میشنید که اون میگه :" اِ .عزیزم ؟ چرا این طوری شدی ؟ من رو ببخش که مدتی ست حواسم به تو نبوده . و اینکه ننشستیم با هم کمی حرف بزنیم . کمی کارم زیاد بود . ولی تکرار نمیشه . قول میدم ". تو دلش داد میزنه : نگاهم کن . مرد بدون هیچ لحن خاصی میگه : هر وقت خواستی برام بگو . و همزمان خودش رو میکشه جلو که روزنامه رو برداره . زن باز جیغ میزنه : خواهش میکنم صبر کن . الان میگم . و بغض میکنه . مرد نگاهش میکنه و میگه : خوب من که دارم گوش میدم . و خیره میشه تو چشمای زن . زن احساس بدی داره . حس میکنه چقدر نگاهش غریبهَ س . احساس میکنه جای چشماش دو تا حفره خالی وجود داره . مثل اسکلت . و سعی میکنه به یاد بیاره چند سال است که اون شبیه اسکلت شده ؟ نگاهش میفته روبروی دیوار پشت سر مرد . کاغذ دیواری صورتی با گلهای ریز زرد . یادش میاد که مرد رنگ صورتی رو دوست نداشت و این رو به اصرار اون خریده بود . احساس میکنه که چقدر از رنگ صورتی متنفر شده و فکر میکنه شاید اگه کاغذ دیواریها سفید بودن این دیوار الان بینشون نبود . سعی میکنه فکر کنه چه چیزهای دیگه ای این دیوار رو ساختن ؟ مرد خیره نگاهش میکنه . دلش میخواد مثل بازیهای دوران بچگی بگه "موچم" و زمان رو متوقف کنه . چشمهاش روی دیوار حرکت میکنه ، به دنبال چیزی که این دیوار رو توجیه کنه . ساعت . ساعت 5.10 دقیقهَ ست . تا 20 دقیقه دیگه اون پسرک بهش زنگ میزنه . فکر میکنه تا 20 دقیقه دیگه مرد اینجا نشسته یا میره بخوابه ؟ فکر میکنه دوسال پیش وقتی که مریض شده بود ، مرد چند شب بدون اینکه بخوابه همینجا بالای سرش نشسته بود . خدا خدا میکنه تو این 20 دقیقه مریض نشه . مطمئن نیست میخواد به اون پسرک چی بگه . فکر میکنه که چقدر صدای زنگ تلفنشون بلنده و احساس میکنه چقدر از اینهمه صدای بلند بدش میاد . شاید بهتر باشه صداش رو کمتر کنن . " صدای تلفن رو دوست نداری یا صدای اون رو ؟" دلش نمیخواد به خودش جواب بده . مرد چشمهاش رو ریز کرده و به روزنامه روی میز خیره شده . به دیوار صورتی پشت سر مرد نگاه میکنه و احساس میکنه باید این دیوار رو سفید کنن . باید زنگ تلفن رو کم کنن . باید بهش میگفت . باید به مرد هم میگفت . باید اون بدونه . باید میگفت ... " من دارم بهت خیانت میکنم !" . مرد آروم نگاهش رو میاره بالا و با لبخندی میگه :" میدونستم . راحت باش " و همزمان دولا میشه تا روزنامه رو از روی میز برداره . کاغذهای روزنامه سفیده ...
|
|